پریماهپریماه، تا این لحظه: 11 سال و 9 روز سن داره

فرشته بهاری مامان و بابا

پنج ماهگی دختر عزیزم

پریماه جون پنج ماهگیت مبارک امیدوارم همیشه لبانت پر خنده و دلت خوش و سلامت باشی. چقدر زود گذشت پنج ماه که دختر گلم پا به این دنیا گذاشتی و هر ماه کار جدیدی یاد گرفتی. در این ماه توانستی غلت خوردن به دو طرف،در آوردن صدا با لبانت انجام بدی.   ...
6 مهر 1392

چهار ماهگی دختر گلم

پریماه جونم امروز 2 شهریور 92 و 4 ماهه که پیش ما اومدی چقدر زود گذشت و بعضی مواقع باورم نمیشه که خدای مهربون تو نازنین به من داده روزهای اول فکر میکردم نمیتوانم تو را بزرگ کنم چون خیلی کوچولو بودی ولی خدا را شکر زود بزرگ شدی و وقتی لبخندت روی لبات میبینم خستگی از تنم بیرون میره.  در این ماه کارهای خیلی جدید انجام دادی برایم می خندی و از هفته گذشته غلت زدن یاد گرفتی . امروز نوبت واکسن 4 ماهگیت بود و به درمانگاه بردیمت و  واکسنت زدیم از صبح نگرانت بودم اماخدا را شکر همه چیز خوب پیش رفت وتب ناچیزی کردی و منحنی رشدتم خیلی خوب بود وزنت 7 کیلو و قدت 63 ودور سرت 41 بود. دختر گلم جهار ماهگیت مبارککککککککککک. ...
17 شهريور 1392

سیسمونی پریماه جونم

    دختر عزیزم سال 92 در ساعت حدود دو و نیم بعدازظهر تحویل شد و من و بابایی امسال عکس سه نفره ای سر سفره هفت سین با هم گرفتیم . با تحویل سال سه نفری به دید و بازدید رفتیم و کلی عیدی گرفتیم از سال دیگه فقط به دختر کوچولومون عیدی می دهند .  روز 3 فروردین مامان بزرگت اومد و سیسمونی دختر نازم کامل چیدیم اتاقت خیلی ناز شده کی میشه بیای من این لباس های خوشکل بهت بپوشونم. امسال هر کسی که اومد خونمون اتاق دختر نازمون بهش نشان دادیم همه ذوق می کردند حالا فرصت شد عکسای سیسمونیت توی وبلاگت میگذارم . من  و بابایی با به پایان رسیدن دید و بازدید هایمان تو خونه بند نشدیم و به گشت و گذار بودیم ...
1 شهريور 1392

سه ماه ونیم

دختر عزیزم الان که دارم خاطراتت می نویسم 17 مرداد و سه ماه نیم از تولدت میگذره و من خیلی خوشحالم که تو را دارم و سریع داری بزرگ میشی مدتی بود که وقت پیدا نکرده بودم بیام وبلاگت کامل کنم اما حالا که آمدم با کلی خبر جدید اومدم تا آنها را ثبت کنم و آنهم کارهای جدیدی که انجام میدی با مامانی حرف میزنی و حسابی شلوغ میکنی و برایم لبخند میزنی. فکر کنم دندانهایت زودتر از موقع در خواهد آمد چون مرتب دستات تو دهانت میکنی و دستهایت مشت میکنی و نگاهش میکنی . دختر عزیزم چند روزی که غلت خوردن یاد گرفتی و وقتی غلت می خوری همگی ذوق میکنیم و خوشحال میشیم و تو وقتی لبخند ما را میبینی دوباره برای ما تکرار میکنی . قربون اون لبخندات برم خیلی دوستتتت دارم. ...
31 مرداد 1392

اول اردیبهشت

سلام دختر عزیزم صبحت بخیر امروز اول اردیبهشت و روز تولد مامانی و شما 38 هفته و 5 روز که در دل مامانی قرار گرفتی و خداون بزرگ بهترین هدیه روز تولد بهم داده و آن دیدن روی ماه دختر عزیزمه فردا به سلامتی آرزویم برآورده میشه و دختر عزیزم تو آغوش میگیرم و می بوسم .دختر عزیزم برای همگی دعا کن و انشاا... فردا زایمان راحتی داشته باشم . امروز کلی کار دارم مامان بزرگ قراره بیاد کارهایمان انجام بدیم و خانه را برای ورود پریماه جونم آماده کنیم و عصر با بابایی بریم شیرینی و میوه  بخریم.امشب به مناسبت تولد مامان- من و بابایی و مادر بزرگ و پدر بزرگ و دایی و زن دایی دور هم بودیم همگی زحمت کشیدند و کادو برای من گرفته بودند فقط جای تو کوچولو خالی بود سال ...
17 مرداد 1392

هفته سی و هشتم بارداری

ا مروز 29 فروردین 92 و من 38 هفته و 2 روزم هست و کم کم داره هفته 39 ام کامل میشه ، دختر عزیزم دیروز نوبت دکتر داشتم و دکتر صدای قلبت و تکانات چک کرد و خدا را شکر همه چیز خوب بود و قرار شد به سلامتی دوشنبه 92/2/2 ساعت 7/5 صبح بیمارستان باشم تا زایمانم انجام شود انگار هر چه به آن روز نزدیک تر میشم از ترسم کمتر میشه و برای دیدن روی ماهت ذوق زده میشم و ترسم فراموش میکنم برای آن روز من وبابایی خیلی برنامه ریزی کردیم همه می خواهند بیایند دختر نازمان ببینند تا امروز قرارشده مامان ژاله، مامان صدیق، خاله نسرین و عمه ناهید همراهم باشند انشاا.... که به خوبی و راحت بدنیا بیای و مامانی هم زود روبراه شه و سختش نباشه. ...
29 فروردين 1392

هفته سی و هفتم بارداری

دختر عزیزم هفته سی و هفتم بارداری به خوبی به پایان رسید و حالا در هفته 38 به سر می برم چیزی دیگه نمونده که تو را ببینم .گاهی وقت ها که به زایمانم فکر میکنم ترس تمام وجودم میگیره و نگران میشم اما سعی میکنم با فکر در آغوش گرفتن دختر عزیزم ترس خودم از بین ببرم. چهارشنبه 28 فروردین نوبت دکتر دارم و خانم دکتر روز زایمانم تعیین میکند به احتمال زیاد هفته آینده در آغوش میگرمت بابایی خیلی چشم انتظارته و میگه این دختر گلم کی میاد.  دختر عزیزم اسمت را هم انتخاب کردیم البته وقتی من و بابایی با هم ازدواج کردیم تصمیم گرفتیم اسم دختر و پسرمان پریماه و پوریا باشه و حالا که خدا بهمون دختر ناز داده اسمت قرار شد پریماه باشه بابایی که از وقتی فهمی...
29 فروردين 1392

هفته 21 بارداری و مشخص شدن جنسیت نی نی

در تاریخ 23 آذر 91 من با بابایی تصمیم گرفتیم سونوگرافی برویم تا جنسیت نی نی کوچولویمان مشخص شود ساعت 11:15 نوبت داشتیم بابا یی آن روز مرخصی گرفت تا همراه مان بیاید کلی هیجان  داشتیم تا اینکه نوبت ما شد من فقط نگران سلامتی نی نیم بودم خانم دکتر دست و پای کوچولوت نشان داد که برایمان تکان می دادی و ستون مهره هات نشانمون داد بابایی باورش نمی شد نی نی کوچولو ما این شکلی باشه و بعد خانم دکتر گفت نی نی تون دختره من و بابایی کلی ذوق کردیم و سپس تصمیم گرفتیم به مناسبت ورود خانم نی نی جشن بگیریم بابایی زحمت کشید برام یه دسته گل خوشگل خرید و بعد ناهار هتل عباسی رفتیم و یک ناهار جانانه خوردیم و آن روز خیلی خوش گذشت و بابا پیمان از د...
24 فروردين 1392

هفته 26 بارداری

در روز 30 دی 91 در هفته 26 بارداری نوبت دکتر داشتم که خدا را شکر همه چیز خوب بود فقط کمی اضافه وزن داشتم که دکتر بهم رژیم غذایی داد و باید رعایت کنم تنها نگرانیم تکانات بود که زیاد ملموس احساس نمیکردم که دکتر گفت عادیه و نباید نگران باشم. از این پس باید هر 2 هفته پیش دکتر بروم و لحظه شماری میکنم تا صدای قلبت بشنوم ، صدای قلبت بهم امید و توانایی میده تا این دوران را طی کنم و صبور باشم.
24 فروردين 1392