پریماهپریماه، تا این لحظه: 11 سال و 9 روز سن داره

فرشته بهاری مامان و بابا

اولین دندان دختر گلم

پریماه جونم امروز 6 دی ماه 92 است و الان 9 ماه و 4 روزته و مامانی متوجه شد دختر عزیزش اولین دندان پایینش جوانه زده و در حالی فهمیدم که به دختر گلم با نعلبکی لیمو شیرین -میوه مورد علاقه ات -میدادم که صدای برخورد دندان جوانه زده ات با نعلبکی شنیدم و وقتی روی لثه پایین دست کشیدم دیدم بله اولین دندان شیری دختر کوچولوم جوانه زده است. دختر نازنینم اولین مروارید دهانت مبارک.
7 بهمن 1392

92عاشورا

دختر عزیزم امسال اولین سالی بود که تو هم برای نذری دایی بهمن بودی و سال گذشته من از خدای مهربون خواستم تو دختر عزیز صحیح و سالم بهم بده .همه از دیدنت کلی ذوق میکردند و عکس میگرفتند خدا را شکر غریبی هم نمیکردی وبغل همه میرفتی .یک عکس از اون روز برات میزارم:   ...
4 دی 1392

هفت ماهگی

دختر عزیزم هفت ماهگیت مبارککککک . امروز دوم آذر ماه 92 ودختر عزیزم وارد ماه هشت شدی .امروز جهت چکاب به مرکز بهداشت رفتی و قد و وزنت خوب بود (قدت69 و وزنت 8500 )در آنجا خیلی غریبی و گریه کردی خدا را شکر دیگه این ماه واکسن نداشتی .  دختر عزیزم در این ماه دیگه مامان و بابا به خوبی می شناسی و بابایی خیلی دوست داری چون اولین کلمه ای که به زبان آوردی بابا بود و بابایی به خاطر همین برات دستبند با نشان ماه تولدت خرید .بابایی وقتی از سرکار میاد کلی براش ذوق میکنی و میخندی و خودت حسابی تو دل بابا جونت جا کردی. دختر عزیزم در این ماه دیگه میتونی بنشینی و از اینکه بنشینی و با اسباب بازی هات بازی خیلی خوشت میا د.   ...
4 دی 1392

شب یلدا

امسال اولین شب یلدا دختر نازم بود و بخاطر این تصمیم گرفتیم امسال برای اولین بار شب یلدا خانه خودمون باشیم و به مامان ژاله و داییت گفتیم بیایند اینجا دور هم باشیم .امسال یک عضو جدید به جمع مون اضافه شده و اون دختر ناز و دست داشتنی من پریماه جونم بود آن شب خیلی بهمون خوش گذشت و تا پاسی از شب بیدار بودیم.
4 دی 1392

هشت ماهگی

دختر گلم هشت ماهگیت مبارک باشه هشت ماهگیت مصادف بود با دوم دی ماه نود ودو و این ماه هنوز دکترت نبردم تا وزن و قدت اندازه بگیره ولی به نظر میرسه خدا را شکر همه چیز خوب باید باشه. دختر کوچولو من که هنوز خبری از چهار دست و پا رفتنت نیست و هنوزم دندان کوچولوهات در نیومده تنها کاری که میکنی این که کامل می شینی و با اسباب بازیهات بازی کنی و برایم گهگاهی دد دد یا بابا میگی و من کلی عشق میکنم . از دمر شدن خیلی بدت میاد گاهی برای برداشتن اسباب بازیت از روی زمین یه شیرجه میری وبعد جیغ میزنی که من بلند کنید .عادت بدی پیدا کردی که دیگه دوست نداری شبها توی گهوارت بخوابی و شبها پیش من و بابایی میخوابی و تا صبح مرتب شیر میخوری در حالیکه کوچولوتر که بودی...
4 دی 1392

شش ماهگی دختر عزیزم

دختر عزیزتر از جانم شش ماهگیت مبارک باشه دیروز به سلامتی واکسن شش ماهگیت زدیم و رشدت هم خیلی خوب بود (قد:66/5   وزن:8    دور سر:42/2) خدا را شکر تب کمی کردی و حالا که دارم وبلاگت مینویسم حالت بهتر شده و روی پای بابایی خوابیدی و در حال شیطونی کرا دن هستی. در این ماه دختر عزیزم دیگه اسمت بخوبی می دانی و با صدا کردنت رویت بر میگدونی ، دیگه دستات شناختی و میتونی با دستات اسباب بازیات خودت بگیری و وقتی بهت میگم دستت بده به مامان دستهای کوچولوت به من میدی و مامانی را خوشحال میکنی ، وقتی به بالشتت تکیه میدم گردنت بالا میگیری و می خواهی بنشینی از دیروز هم برات غذای سوپ مرغ درست کردم و با اشتها خوردی . از اینکه هر ماه کار جدیدی...
17 آذر 1392

روز دختر

دختر عزیزم دیروز 16 شهریور ماه بود و روز دختر به تو عزیز دلم تبریک میگم . دیروز مریم جون برات پیام تبریک داد و من کلی خوشحال شدم امیدوارم همیشه خوش و سلامت باشی.راستی بابا پیمان جونم به مناسبت روز دختر برای پریماه جون گوشواره خوشگلی خرید تا هر وقت گوش دخترم را سوراخ کردم تو گوشش بکنم قربونش برم.
26 مهر 1392

شروع غذای کمکی

دختر عزیزم امروز 26 مهر ماه 92 که دارم برات خاطرات شیرینت مینویسم نزدیک به 12 روزه که خوردن غذا را شروع کردی و با این دهن کوچولوت غذا میخوری و مزه های جدید تجربه میکنی خدا را شکر فعلا که فرنی و حریره بادام دوست داشتی و انشاا... که دختر عزیزم خوش غذا باشه دختر گلمممممم میبوسمت.
26 مهر 1392

روز زایمان

        در روز دوشنبه 2 اردیبهشت 92 من و بابایی بهمراه مادر بزرگ با کمی تاخیر ساعت 8:15 به بیمارستان رسیدیم اما بقیه همراهانمان-مامان صدیقت، خاله نسرین و ژیلا و عمه ناهید_زودتر از ما آمده بودند. من و بابایی سریع کارهای مربوط به پذیرش انجام دادیم و ساعت 9:30 به همراه مامانی به بخش مامایی رفتم و لباسم عوض کردم و سپس من را به اتاقی که در آن همه مامانا منتظر نشسته بودند فرستادند آن روز بخش مامایی خیلی شلوغ بود و ترس در چهره همه مامانا موج می زد و همه منتظر بودند تا دکترشان بیاید و به زایشگاه بروند ساعت 11 خانم دکتر ما آمد و به زایشگاه رفتیم و کارهای مقدماتی زایمان انجام دادیم در زایشگاه خیلی شلوغ بود خیلی ترسیده بود...
7 مهر 1392